جرقه مامان و باباجرقه مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

Before you were conceived I wanted you...

تا پایانِ مهرماهِ دوست داشتنی ^_^

20 مهر از بیمارستان مستقیم اومدیم ساوه، خداروشکر راحت از پله ها اومدم بالا، بدون کمک و به توصیه دکتر پانسمانم رو برداشتیم و دوش آب داغ گرفتیم پسرچه رو همون شب (دومین روز تولدش) بردیم حموم و اولین حموم پسرک رو دوتایی با همسرچه انجام دادیم واییییی که چقدر لذت بخش بووود پسرک شیرینمون رو دوتایی لیف و شامپو کردیم و دادیم به مامانم تا لباساشو بپوشونه دفعات اول بعد از حموم و موقع لباس پوشیدن گریه میکرد! بیچاره مامانم 21 مهر ، عید غدیر بود و ساعت 2 3 صبحش خاله سمیرا و دایی حسین ، خاله صدف و خاله صبا رو ورداشتن و اومدن ساوه و خاله سمیرا و همسرش ساعت 4 صبح سه شنبه هم رفتن ممنونیم ازتوووون سه شنبه صبح ز...
5 آبان 1393

دنیا اومدن رادوین

بطور خلاصه میشه این که: طبق برنامه ریزی باید 21 مهر زایمان میکردم مامان و خاله صفورا هم واسه یکشنبه شب بلیط داشتن که بیان تهران، قرار بود 4 ش شب هم بچه ها با بابا بیان پیشمون و جمعه برگردن   جمعه شب 18 مهر من درد داشتم و چون تا اونموقع درد اینطوری نداشتم و انقباض رو هم دکتر بهم گفته بود چطوریه و خودم هم زیاااد راجع بهش خونده بودم، تایم گرفتم و دیدم بله هر نیم ساعت یکبار درد 20 30 ثانیه ای دارم و انقباضه و غ قابل تحمل! زنگ زدم به بیمارستان آبان و گفتن که برو همون ساوه چک شو و اگه انقباض بود سریع حرکت کن و بیا ما هم همینکارو کردیم، ساعت حدودای 2 صبح بود، تو ماشین زنگ زدم به مامانم (که البته همسرچه و مامانش معتقد ...
4 آبان 1393
1